یادداشت های یه آسمونی
وقتی لحظه ی مرگم فرا خواهد رسید وقتی که دگر دست از این دنیا خواهم کشید وقتی که دگر روی ماهت را نخواهم دید وقتی که دگر دیده از جهان فرو خواهم بست تو مرا غسل و کفن کن... تو مرا آرام در خاک کن تو برایم بی صدا اشک بریز هنگام آمدن بر سر مزار من برایم شاخه گل عشق را بیاور هنگام رفتن ببوس بالین خاک را روی قبرم بنویسید: کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند دلش تر شد و رفت چه تفاوت است که چه خورده است غم دل یا سم آنقدر غرق جنون شد و رفت روز میلاد همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت او کسی بود که از غرق شدن می ترسید عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد دختری که ساده یک روز کبوتر شد و رفت...